زندگی حقیقی در داستان جریان دارد

از امروز تصمیم گرفتم نوشته هایم را اینجا به اشتراک بگذارم. نوشته هایی که بیشتر تمرین آزاد نویسی هستند و موضوعی را از قبل تعیین نکرده ام. هنوز قالب خاصی برایش در نظر ندارم حتی مطمئن نیستم که آیا این کار را ادامه می دهم یا اواسط کار پشیمان می شوم و همه ی اینها را حذف می کنم. البته هدف برایم روشن است، نویسنده ای هستم که می خواهم خود را به چالش بکشم. تا به نویسنده ی حرفه ای تبدیل شوم . فعلا می خواهم شروع کنم. نمی دانم وقتی که با این ذهنیت مطلب به صوررت آزاد می نویسی و قصد انتشارش را داری، چه قدر خود سانسوری جلوی بیان حقیقت و نشان دادن خود واقعی ات را می گیرد . در هر صورت این یک آزمون و خطاست. اگر دیدم مرا از هدفم دور می کند ادامه نمی دهم. اما به نظر راه دیگری هم هست . اگر خود سانسوری مانع پیشرفتم در تبدیل شدن به نویسنده حرفه ای شد، آزاد نویسی هارا همچنان بدون خودسانسوری ادامه می دهم. تنها بعد از آن بایک ویرایش سریع قسمت هایی را که کاملا شخصی است و هیج دلیلی ندارد که بخواهم منتشر کنم، حذفشان می کنم و باقی را به اشتراک می گذارم.

شاید بهتر باشد خودم را مخاطب این گفتگو ها قرار دهم و دائم به این فکر نکنم که دارم به مخاطب و خواننده ی خاصی می نویسم که سبب شود مرا از آنچه که واقعا هستم دور کند و گاهی مجبور شوم حقایقی را در مورد طرز تفکرم پنهان کنم. فعلا در نظر دارم چهل و پنج دقیقه مستمر بنویسم و دقایق کوتاهی را هم صرف تصحیح غلط های املایی و گذاشتن علایم نگارشی کنم و در نهایت نوشته را هوا کنم. این اصطلاح هوا کردن را اولین بار از شاهین کلانتری شنیدم. دوره های کوتاهی را نیز به صورت مجازی شرکت کردم شاید در آینده هم شرکت کنم.

باری، امروز داستان پدر سرگی را شروع کردم به خواندن. (لحظه ای مکث کردم که چگونه نام نویسنده را درست بنویسم ولی این فکر به ذهنم آمد که قرار هست برای خودم بنویسم خودم که می دانم نویسنده اش کیست چرا می خواهم نامش را بنویسم؟ این شد که صرف نظر کردم) داستان حدود شصت صفحه است نیمی اش را خواندم. راستش اوایل چون زمان افعال گذشته بود، احساس می کردم دارم خبری را در روزنامه های خبری می خوانم. البته شاید تقصیر مترجم بود. چون احساس می کنم کتابی که خریدم مترجمش چندان باتجربه نیست. در هرصورت هرچه از داستان می گذشت خواندنش شیرین تر می شد. قصد ندارم داستان را بازگو کنم ولی سوالاتی را که پدر سرگی از خود می پرسید بسیار واقعی و انسانی بود. طوری که خودم هم گه گاه این سوالات را از خودم می پرسم. نمی خواهم بگویم سوالات فلسفی که فضارا برای خودم سنگین کنم. ولی فکر می کنم فلسفه هم از همین سوالاتی که انسان گاهی از خودش می پرسد پدیدار شده. یک دورانی خیلی کتاب فلسفی می خواندم. اما الان بیشتر یا داستان می خوانم یا کتاب هایی با مضمون توسعه ی فردی . در همین داستان ها نیز همان سوالات فلسفی به شکلی ساده تر از زبان شخصیت های داستان پرسیده می شود. این جا هم مثل فلسفه جواب واضح و روشنی نمی گیری و باید خودت پاسخ آن ها را پیدا کنی. اما مگر جواب سر راست و درستی می شود یافت؟ تنها باعث می شود بیشتر به فکر فرو روی. البته چه چیزی از این بهتر که کمی از فکر روزمرگی ها بیرون بیایی. از فکر  پول و درآمدو زن و زندگی و…

انگار داستان آدم را از زندگی عادی و روزمره دور می کند. برای من انگار این بهتر است. زندگی به ظاهر واقعی چیزی برایم جز تکرار نیست. حسرت هم هست البته. حسادت هم گاهی، حرص هم شاید زیاد بزنم. دنیایی که از نظرم نظم خاصی ندارد همان بهتر که از آن دور بشوم. تناقض های زیادی در آن می بینم. بی عدالتی که بیداد می کند. پس به چه چیز آن دلخوش کنم، تا نخواهم از ان فاصله بگیرم؟ در داستان اما شخصیت ها برایم واقعی ترند. اگر برای رفتار هایی که می کنند می توانی دلیلی بیابی. اگر هم متوجه آن نشوی، جایی در داستان، خود آن را برایت می گویند. من  در زنگی عادی خیلی از رفتار و چهره ی آدم ها احساس درونی شان را متوجه نمی شوم، اما در داستان عواطف و احساسات یک شخصیت را نویسنده برایم با کلمات به تصویر می کشد. برایم زندگی حقیقی در داستان ها جریان دارد چون شخصیتی که در داستان با آن رو برو می شوم رفتاری دارد که می توان دلیل آن را فهمید و احساساتشان را درک کرد.

حمزه نجفیان

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط